شهدای مرصاد

وبلاگ شهدای مرصاد فعالیت در عرصه های فرهنگی،اجتماعی،مذهبی،سیاسی (ایران)
شهدای مرصاد
وبلاگ فرهنگی،اجتماعی "شهدای مرصاد"
(این وبلاگ در سال 92 و 93 جزء سه وبلاگ برتر استان خراسان رضوی شناخته شده)
بایگانی
یاد شهدا
آیه قرآن تصادفی مهدویت امام زمان (عج)
عملیات انتقام سخت

طراحی

رفیق شهیدم

طراحی

طبقه بندی موضوعی
خبرنامه پیامکی
کارنامه عملیاتهای دفاع مقدس
جنگ دفاع مقدس

۱۵۴ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

سلوک گمنامی

یارب

گمنامی واقعا راز عجیبی است….

یکی از خاصیت هایش هم این است که انسان مغرور نخواهد شد…

یا به فرموده امیرالمومنین علی علیه السلام

کسانی که در زمین گمنام هستند در آسمان ها مشهور هستند…

در حال حاضر هم شهدای گمنامی هستند که همچون ستاره در آسمان ها می درخشند…خوشا به حالشان…

اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک…

خدا به ما توفیق گمنامی را عطا بفرمائید…اگر لیاقت داشته باشیم…

ما تو را نمی کشیم...!























حین یکی
از درگیری هایی که با افراد ضدانقلاب داشتیم،یکی از اعضای گروه ها را اسیر گرفتیم. او را بردیم پیش حسین قجه ای تا تکلیف اش را معین کند.حسین خیلی راحت نشست روبرویش و گفت:« اگر من به دست تو اسیر می شدم،با من چه می کردی؟»

آن شخص با گستاخی گفت:« می بردم تحویل فرماندهی می دادم و بیست هزار تومان جایزه می گرفتم.»

حسین خندید و گفت:« فرمانده تان با من چه می کرد؟»

جواب داد:« تو را می کشت»

خواستگاری که آمد ، نه سربازی رفته بود ، نه کار داشت

خواستگاری که آمد ، نه سربازی رفته بود ، نه کار داشت . خانواده ام قبول نکردند . گفتند
«سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی ، بیا حرف بزنیم .» دو سال  آن قدر رفت و آمد
و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضی شان کرد . کمی بعد از ازدواج ، با قانون قد و وزن معاف
شد ؛ بس که لاغر بود و قد بلند .
توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد . مهریه را خانواده ها گذاشتند ؛ پانصد تا سکه .
ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود . بعد از ازدواج هم همه ی سکه ها را به من
داد . مراسم عقد و عروسی را خانه ی خودمان گرفتیم ؛ خیلی ساده .
یادگاران_شهید_احمدی_روشن




به مادر قول داده بود بر می گردد.
چشم مادر که به اسخوان های بی جمجمه افتاد ، لبخند تلخی زد
و گفت: بچه ام سرش می رفت قولش نمی رفت.




((سنگر عشق))

قسم بــه سنـگر عشـق و به واژه های بسیج        قسم بـــه سعـــی صفــا و بــه ردپای بسیج

قسم به ذات خداوند و خلقت شب و روز               قسم به عرش و به فرش و به رازهای بسیج

قسم به مشرق و مغرب قسم به صبح سحر         قسم بـــه خــون شهیدان و لاله های بسیج

قسم بــه حمـــد و ثنـای شب خرابه نشین          قسم بـــه ارزش والا و پُـــــربــهای بسیج

قسم بـــه حـــرمت دلهای پاک اهل ولا              سم بــه نخــل و به دریا به زخمهای بسیج

قسم بـه کرب و بلا و صَلوات ظهرِ دَهُم               قسم بــه خـــون شهیـــدان و نینـوای بسیج

قسم بــه جـــان تو مادر بسیجی مخلص             شهیــــد داده پســــر رَهِ مـــنـــای بسیـــج

قسم بــه راز دل عــارفان و سوز درون                 قسم بـــه روح خــــدا پیـــر باوفای بسیج

قسم به ذکرِ شبِ عــاشقان سنگرِ عشق           قسم بــه چهـره موزون به جای پای بسیج

قسم به مهدی و آدینـــه و بـه ندبه او                 قسم به ظهر و جماعت به جمعه های بسیج

قسم بــه سعی و صفــا و مـروه وَ منـی              کـه هست دردل من میل وهم هوای بسیج

قسم به ن و قلم داد و رهگذر بنوشت                  ببخش روز قیـــــامــــت مـرا برای بسیج

شهید بروجردی:
شناخت جریان های که سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند به مراتب حساس تر از مبارزه با آمریکاست..

آن ها چفیه داشتند… من چادر دارم!!!

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند… 
 
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم…


آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود… 
 
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…


آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…
 
 من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…


آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند … 
 
من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…


آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند…

من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم...

 
ما خون دلها خورده ایم
 
قرارمان برای نسل جوان و نوجوان ، این نبود!!!!!