شهدای مرصاد

وبلاگ شهدای مرصاد فعالیت در عرصه های فرهنگی،اجتماعی،مذهبی،سیاسی (ایران)
شهدای مرصاد
وبلاگ فرهنگی،اجتماعی "شهدای مرصاد"
(این وبلاگ در سال 92 و 93 جزء سه وبلاگ برتر استان خراسان رضوی شناخته شده)
بایگانی
یاد شهدا
آیه قرآن تصادفی مهدویت امام زمان (عج)
عملیات انتقام سخت

طراحی

رفیق شهیدم

طراحی

طبقه بندی موضوعی
خبرنامه پیامکی
کارنامه عملیاتهای دفاع مقدس
جنگ دفاع مقدس

۷۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

ما تو را نمی کشیم...!























حین یکی
از درگیری هایی که با افراد ضدانقلاب داشتیم،یکی از اعضای گروه ها را اسیر گرفتیم. او را بردیم پیش حسین قجه ای تا تکلیف اش را معین کند.حسین خیلی راحت نشست روبرویش و گفت:« اگر من به دست تو اسیر می شدم،با من چه می کردی؟»

آن شخص با گستاخی گفت:« می بردم تحویل فرماندهی می دادم و بیست هزار تومان جایزه می گرفتم.»

حسین خندید و گفت:« فرمانده تان با من چه می کرد؟»

جواب داد:« تو را می کشت»

جلوه هایی از توحید و معارف از آثار حضرت آیه الله بهجت(ره)

 

« حدیث ثقلین » از ادلّه ى اثبات غیبت امام زمان ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف ـ است، زیرا در آن حدیث مى فرماید:
« إِنَّهُما لَنْ یَفْتَرِقا. » اصل حدیث به این صورت از رسول اکرمـ صلّى اللّه علیه وآله وسلّم ـ نقل شده است:

«إِنّى تارِکٌ فیکُمُ الثِّقْلَین، أَحَدُهُما أَکْبَرُ مِنَ الآخَرِ: کِتابَ اللّه حَبْلٌ مَمْدُودٌ مِنَ السَّماءِ إِلَى الاْءَرْضِ؛ وَ عِتْرَتى أَهْلَ بَیْتى. وَ إِنَّهُما لَنْ یَفْتَرِقا حَتّى یَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضَ.»؛ (من دو چیز سنگین و گرانبها در میان شما [به یادگار مى گذارم [که یکى از دیگر بزرگتر است: یکى کتاب خدا، که ریسمانى است که از آسمان به سوى زمین کشیده شده است؛ و دیگرى: بستگان و خاندانم. این دو هرگز از هم جدا نخواهند شد، تا این که در [کنار] حوض [کوثر] بر من وارد شوند.) (1)قرآن و عترت از هم جدا نمى شوند.
یعنى چه حاضر باشند یا غایب. اگر کسى این حدیث را تحقیق و معناى آن را تحصیل کند، مسأله ى غیبت خیلى براى او واضح خواهد بود؛ زیرا در غیر این صورت، « لَزِمَ الْإِنْفِکاکُ بَیْنَ الْقُرْآنِ وَ الْعِتْرَةِ. »؛ (لازمه ى آن جدایى بین قرآن و عترت خواهد بود.)

 

1.مسند احمد، ج 3، ص 14. نیز ر.ک: مسند احمد، ج 3 ،27 و 59؛ مجمع الزوائد هیثمى، ج 9، ص 163؛ مسند ابن جعد، ص 397، منتخب مسند عبد بن حمید، ص 108؛ خصایص نسایى، ص 93؛ مسند ابى یعلى، ج 2، ص 297 و 376؛ معجم صغیر طبرانى، ج 1، ص 131 و...

 



آنان چفیه داشتند... من چادر دارم....

من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است...اما چادر از چفیه بهتر است....

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...

آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...

آنان با چفیه گریه های خود را می پوشاندند... من در مجلس روضه با چادر صورتم را می پوشانم واشک هایم را به چادرم هدیه می دهم...

آنان با چفیه زندگی می کردند... من بدون چادرم نمی توانم زندگی کنم...

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند... من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم.
دشمنان جهموری اسلامی ایران

خواستگاری که آمد ، نه سربازی رفته بود ، نه کار داشت

خواستگاری که آمد ، نه سربازی رفته بود ، نه کار داشت . خانواده ام قبول نکردند . گفتند
«سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی ، بیا حرف بزنیم .» دو سال  آن قدر رفت و آمد
و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضی شان کرد . کمی بعد از ازدواج ، با قانون قد و وزن معاف
شد ؛ بس که لاغر بود و قد بلند .
توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد . مهریه را خانواده ها گذاشتند ؛ پانصد تا سکه .
ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود . بعد از ازدواج هم همه ی سکه ها را به من
داد . مراسم عقد و عروسی را خانه ی خودمان گرفتیم ؛ خیلی ساده .
یادگاران_شهید_احمدی_روشن

من از اشکی که میریزد زچشم یار میترسم

     از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم

          رها کن صحبت یعقوب دوری و غم فرزند

               من از گرداندن یوسف سر بازار میتــرسم

                     همه گویند این جمعه بیا اما درنگــــــی کن

                           من از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم


http://s1.picofile.com/file/7252193866/m25swhsoywf4wuw0kng.jpg




به مادر قول داده بود بر می گردد.
چشم مادر که به اسخوان های بی جمجمه افتاد ، لبخند تلخی زد
و گفت: بچه ام سرش می رفت قولش نمی رفت.